جانی در بخش

ساخت وبلاگ
بخش جراحی تا الان به اندازه بخش رادیو پربار نبوده. تا چند جلسه اول علاوه بر یادگرفتن نحوه بستن پیشبند پلاستیکی فقط موفق شده بودم یکی از سال بالایی رو وارد بلک لیست کنم و احساس کنم یه تبهکارم که میخواد دانشکده رو به اغتشاش بکشه. ماجرا از جایی شروع شد که قبل از این که مقنعه‌ام رو درست کنم دستکش پوشیدم. همین که دستم رو به موهام نزدیک کردم نیروهای امنیتی دانشکده بهم حمله کردن و من رو با موها‌ی پریشون بردن پیش رئیسشون. رئیسشون گفت: خانم دکتر اسم شما چیه؟  گفتم: متهم ردیف اول ب.ز گفت: این چه کاری بود؟ گفتم: معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه. رومو کردم اونور و مشغول برگردوندن موهام به حالت عادی شدم شد که جیغ زد گفت: باز داری همون کار رو میکنی که. یه بار دیگه هم صدام کرد و منو به استاد نشون داد. حسم تو اون لحظه مثل انتشار عکسم تو رو روزنامه کثیرالانتشار بود :|  علاوه بر این جنایت و‌ مکافات یه سال‌بالایی هم خیال کرده بود من دستیارش هستم که همزمان میتونم تنهایی‌هاش رو پر کنم. همین حین که من داشتم فکر میکردم چجوری از شر دست‌هام خلاص شم و چقدر دیگه باید این سال‌بالایی رو تحمل کنم که بهم اجازه بده بی حسی بزنم، بقیه دوستان بی‌حسی زده بودن و حتی قاچاقی دندون هم کشیده بودن. کلاس تموم شد و من که سرخورده و تنها بودم میخواستم برای اولین بار کشتن یه سال‌بالایی رو تجربه کنم.
بعد از عید که وارد بخش شدم پیش خودم گفتم امروز حتی اگر شده استاد رو میشونم و بهش بی حسی میزنم. شرط میبندم با برق تولیدی از لرزش دستم موقع زدن اولین بی‌حسی میتونستم گوشیم رو شارژ کنم. دانشجویی که بالای سرم بود میگفت: چیزی نیست که، اصلا ترس نداره، خیلی راحته. گفتم: خودم همه اینارو میدونم، فقط نمیدونم چرا دستم نمیفهمه. گفت: پس بهتره نخندی و کارتو انجام بدی. احترام به سال بالایی و بیشتر ترس از این که نذاره بی‌حسی بزنم نذاشت بپرسم چجوری از روی ماسک فهمیدی که من دارم میخندم:| دلم برای مریض سوخت که به همه این حرف‌ها گوش میداد. باری به هر جهت روی فک مریض اول و مریض بعدی یکم خط خطی کردم تا لرزش دستم کمتر شد و این نهضت همچنان ادامه دارد.

+

زیباترین صحنه هفته:
یه پسر بچه و مادرش داشتن با یکی از دانشجو‌ها حرف میزدن. یهو پسره گفت: او ااا بواا ااا ووو.... مادرش و دانشجو با لبخند بهش خیره شد و گفتن چی؟ پسربچه ناگهان به اذن خداوند به سخن در اومد، دست هاش رو به نشانه اعتراض برد بالا و گفت: ممنونم. میخواستم هر سه تاشون رو بغل کنم((:
مصائب یک دختر...
ما را در سایت مصائب یک دختر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eesprichoo8 بازدید : 195 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:59