اتوبوس روز به مقصد تیمارستان

ساخت وبلاگ
من خود تراژدی بودم. در حالی که من صبح زود با صورت نشسته و موهای شونه نکرده رفته بودم ترمینال بقیه جوری اومده بودن که اگر مجبور میشدن وسط راه تو عروسی قاچاقچی‌ها یا اشرار شرکت کنن هیچ مشکلی نداشتن. همه باهم یه پیمان اخوت سری بسته بودن و به هم لبخند میزدن. تنها غریبه‌ی بینشون من بودم که سعی داشتم چشمام رو باز نگه دارم ولی ماهیچه‌ها که قصد من به یه ورشون بود، هرچه بیشتر اخم میکردن و من فکر میکردم اینا مگه انسان نیستن، چرا مثل انسان رفتار نمیکنن؟ شاید اصلا من انسان نیستم. گروه برادری سری اتوبوسی موسوم به بسا علائق مشترکی از جمله نشستن کنار پنجره داشتن که باعث شد من یه غریبه( در واقع این اولین هم‌پیمان من بود که در ادامه تو زرد از اب در میاد) مثل خودم پیدا کنم اما باز هم مجبور بودم رو صندلی کنار راهرو بشینم. هندزفری هم هم‌پیمان من نبود. موزیسین‌ها کنار من بودن و خواننده اتاق بغل. بعضی وقت‌ها خواننده میومد تو اتاق ما. موقع گوش دادن به یسری از اهنگ‌ها من بدون بلیت پشت درهای بسته اهنگ رو گوش میکردم. حتی فیزیولوژی بدنم هم با من نبود .با سرگیجه و حالت تهوع به خواب رفتم که یه صدای زیر داد بیدار شو ببینم این جا جای دختر منه. فقط تونستم گردنمو ماساژ بدم و بگم به کمک راننده بگو. همینجور داد میزد و من زمزمه میکردم به کمک راننده بگو . کمک راننده با اسب سفید از راه رسید و حق رو به من داد ولی من به مثابه یک احمق مهربان، یک شاسکول، یک نفهم دختره رو از ته ماشین بلند کردم و گفتم پاشو برو کنار دوستت بتمرگ. فکر کردم من امروز بیشتر از این به فنا نمیرم لااقل این تک سلولی طلبکار از کائنات کنار دوستش بشینه. سال اولی بودن و دلم نیومد این دو فتنه‌گر متعفن رو از هم جدا کنم. علی الخصوص که حس کردم غریبه تو زرد اول راه گریه میکرد.  برای اخرین ضربه ردیف جلویی یه گروه برادری واقعی دانشجویی پسر نشستم که در نوع خودشون پدیده بودن. چند بار میخواستم وسط حرف‌هاشون بگم اقا بلند‌تر بگو ما هم بفهمیم نمیذاری بخوابیم که و الخ.
 یه بزرگی که خودم باشم بعد از این تجربه با تف به کپی رایت و بابا یچیزی از خودت بگو گفت اتوبوسی که تو رو نکشه روانیت میکنه.
مصائب یک دختر...
ما را در سایت مصائب یک دختر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eesprichoo8 بازدید : 148 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:59