سیزدمو با فرندز به در میکنم

ساخت وبلاگ
سالاد میخوردم. یه مزه‌ای میداد. چند روز هر جای خونه که میرفتم قوطی سس زودتر رسیده بود. امروز باهاش یه سالاد درست کردم که تو دست و پا نباشه. درواقع انگیزه اصلیم برای نوشتن این متن برگ کاهو درازی بود که موقع خوردن سالاد اخر (بر وزن شام اخر) توجهم جلب کرد. میخواستم بیام بگم زندگی مثل همین برگ کاهوی دراز میمونه، یکم فکر کردم دیدم ربطی نداره. حتی نمیشد با اضافه کردن خیار و گوجه هم به نتیجه خاصی رسید. موقعیت بدی بود. روز سیزده تو خونه تنها بودم و نمیتونستم چیزی رو به چیز دیگه‌ای ربط بدم. یکی دیگه از تخصص‌های به درد نخورم داشت از بین میرفت و حالا من فقط یه احمق بودم که مثل بز سالاد با سس مونده و‌ ترکیبات درشت(در حد اصلا چاقو ندیده) میخورد. پس زندگی مثل چی بود؟ اگر این‌ها رو تو وبلاگم نگم، کجا بگم؟ البته این که من دلم میخواد تو وبلاگم چرند بگم ربطی به این نداره که کسی نیست چرندیاتم رو گوش بده. من برای چرندیاتم کتگوری دارم و برای هر کتگوری چند تا ادم چرند شنو. کلا هدف من از دوستی اینه که یکی باشه به چرندیاتم گوش کنه. بدبختی اینه که چرندیات من نه تنها کم نمیشه بلکه به صورت فیدبک مثبت و با تصاعد هندسی زیاد‌تر هم میشه. احتمال میدم که من دوست دارم خودم رو نابود نشون بدم یا نابود کنم و فکر کنم در حال تلاش برای نجات دادن خودم از یه وضعیت بد هستم. کدوم وضعیت بد؟ اگر ذهن مریض ندارین درک نمیکنین. نباید رو سالاد خوردن تمرکز کنم. میخواستم برم بوف کور بخونم ولی گفتن چخوف بخون. چی بخونم؟
مصائب یک دختر...
ما را در سایت مصائب یک دختر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eesprichoo8 بازدید : 144 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:59