از سختی شرایط فقط همینو بگم که تا در جمع خانواده رویت شدم گفتن لاغر شدی. در واقع خوردن مغز هیج حیوونی باعث نمیشد تحمل اون شرایط منطقی به نظر برسه. فی المثال روز اول با یه هزارپا که تو لباسم وول میخورد از خواب بیدار شدم. برام جالب بود که تو اردو یسری چیزها رو بیشتر از حدی که تا الان تجربه کرده بودم، تجربه کردم. اینقدر خسته بودم که حتی اگر پنج دقیقه بیکار بودم خواب میرفتم و اینقدر جو راحت و شاد بود که از خنده نفس کم میاوردم. هم اینک بپردازیم به چند خاطره پراکنده:
+یسری کتاب گذاشته بودن که دوستان تو وقت های بیکاری مطالعه کنن. به غیر از همه کتابها که چرند بودن عنوان یه کتاب خیلی جالب توجه بود: حرف های مثبت هیفده در مورد زیباترین نیاز زندگی. هر عقل سلیمی با دیدن این تیتر یاد یه چیز میفته به غیر از مغز مریض نویسنده که یاد نماز میفته. همونجا قید کتاب خوندن تو اردو رو زدم:دی
++معمولا به مریضی که براش کار میکردم میگفتم اگر درد داشتی بهم بگو. مشغول کشیدن دندون یه پسر حدودا 25 ساله بودم که دیدم همش یه دستمال از جیبش در میاره و اشکهاشو پاک میکنه. بنده خدا درد داشت ولی سرشاخ بازی هیچی نمیگفت. حقش بود بدون زدن یه بیحسی دیگه دندونشو میکشیدم :|
+++یه مریض تا بیحسیش رو اماده کنم پنج دقیقه نشسته بود و کار بقیه بچهها رو نگاه میکرد. بعد هم که باهاش حرف زدم اصلا نگفت که میترسم یا استرس دارم و چهرش هم خیلی ریلکس بود. ولی موقع زدن بیحسی جوری از زیر دستم فرار کرد که فقط یه صحنه دیدم دم در وایساده میگه میترسم بعدش هم غیبش زد. منشی هم میگفت عههه این مریض تو بود اینجوری با سرعت رفت؟ :|||
و قصه تکراری کمکاری، درست تقسیم نکردن منابع و عکس گرفتنهای تبلیغاتی مسوولین...
مصائب یک دختر...برچسب : فارگو, نویسنده : eesprichoo8 بازدید : 148