الان جلوی در یه پاساژ تو یه خیابون نسبتا خلوت به یه ستون تکیه دادم و پامو دراز کردم. هندزفریم رو جا گذاشتم و با صدای بلند اهنگ به قولی انرژی بخشی که فرستادن رو گوش میدم. هر از چندگاهی سرفه میکنم و خنکای پاییزی تا الان راضی کننده بوده. عابرها به غیر از اونهایی که زوجن به سر تا پام یه نگاه میندازن و رد میشن. یه حس به کتفم خاصی درونم موج میزنه. مثل اکثر روزهای این ماه 12 ساعت سرپا بودم و خستگی روز و کوفتگی سرماخوردگی دارن زیر زبونم مزه میکنن و من قربانی سندرم استکهلم میشم. تقریبا میشه بگی اینجا لش کردم و منتظر دوستمم. ترجیح میدم به جای این که برم خرید یکی تا خونه بغلم کنه)):
+
از ویژگیهای بارز من تو دانشکده اینه که در اولین تجربه انجام هر کاری سختترین و نچسبترین کیسی که میتونه وجود داشته باشه به من میفته و بعد بدترین اتفاقی که تو اون کیس میتونیه بیفته سر و کلش پیدا میشه. من چکار میکنم؟ یه روز زمین و زمان رو مورد عنایت قرار میدم و فردا دوباره همین اشه و همین کاسه(((:
مصائب یک دختر...
ما را در سایت مصائب یک دختر دنبال می کنید
برچسب : مینویسد, نویسنده : eesprichoo8 بازدید : 144 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1396 ساعت: 18:11